روز نوشت آرش شعاع شرق

یادداشت های روزانه آرش شعاع شرق

روز نوشت آرش شعاع شرق

یادداشت های روزانه آرش شعاع شرق

روز نوشت آرش شعاع شرق

**بــــــــه نــام خالـــــــــق قلـــــــــــــــم**
این وبلاگ محل درج یادداشت، تحلیل، پژوهش، دیدگاه ها، سخنرانی، عکس (و به طور خلاصه؛ کلیه مطالب) مربوط به اینجانب است.
در ضمن، مطالبی که توسط دیگران درخصوص بنده نوشته و در نشریات یا سایت های غیر متشر می شود نیز، در این وبلاگ بارگذاری خواهد شد.
با تشکر/ آرش شعاع شرق

خاطرات عباس شعاع شرق از جبهه و جنگ

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۹ ق.ظ

گلچین امروز؛ عباس شعاع شرق چهاردهم آبانماه سال 1335 در رشت متولد شد. تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش گذراند و پس از اتمام دوران سربازی در سپاه دانش تبریز و مشهد، جهت ادامه تحصیل در رشته علوم طبیعی (تجربی) راهی امریکا گردید؛ اما پس از وقوع انقلاب 57 و آغاز جنگ به ایران بازگشت و راهی جبهه های جنگ شد. وی دو مرحله، یکی در آغاز و دیگری در اواخر جنگ شرکت و در عملیات های گوناگون  حضور داشت.

شعاع شرق پس از پایان جنگ هشت ساله، شروع به نویسندگی در زمینه داستان دفاع مقدس نمود. از وی تا کنون علاوه بر کتاب های؛ حماسه خرمشهر ( مجموعه داستان های کوتاه) و دشت ها و دست ها،  ده ها داستان در نشریات سراسری به چاپ رسیده است.

کسب «رتبه اول کشوری» در حوزه داستان دفاع مقدس ، «نفر اول کشوری» در دومین دوره مسابقه مقاله نویسی (سال1366)، «رتبه سوم کشوری» در ششمین دوره مسابقات ادبی و فرهنگی دفاع مقدس (سال 1368)، «نفر برگزیده» در نخستین جشنواره فرهنگی هنری کارفرمایان و کارگران سراسر کشور( در حوزه قصه نویسی)، احراز «رتبه هجدهم» از مجموع یکصد و هفت اثر برگزیده میان 1025 اثر به ثبت رسیده در سومین دوره داستان نویسی هنر و ادبیات دفاع مقدس و... از جمله افتخارات این نویسنده گیلانی است.

اخیراً این نویسنده توانست در سومین جشنواره خاطره نگاری دفاع مقدس که خرداد ماه 1392در گیلان برگزار شد «رتبه سوم استانی» را از آن خود کند. که متن کامل آن به بهانه هفته دفاع مقدس وبه صورت سلسله مقاله منتشر خواهد شد.

هرگز مصمم نبودم خاطراتم را از جبهههای جنگ بنویسم زیرا فکر می کردم هیچکاری نکردهام که لازم شود برای ثبت و ضبط در جایی به یادگار بگذارم، اما بعد از گذشت بیش از سی سال از آغاز جنگ و سپری شدن عمرم احساس نمودم باید به اجبار تن دهم به نگارش شاید به کار پژوهشگران و محققان و تاریخ نگاران و جستجوگران حق و حقیقت آید. زیرا هر چه از زمان بگذرد نسل کنونی باید چمدانشان را که به اندازه پیراهن تنهاییشان جا دارد بردارند و به سمتی بروند که درختان حماسی پیداست. تا نسلهای آینده که به انتظار قدم نهادن به این جهان هستی، بخصوص کشور ما ایران هستند، جویای واقعیتهای انقلاب اسلامی و جنگ هشت ساله خواهند بود بنابراین وظیفه خویش می دانم که، به این عزیزان که سالهای بعد و قرنهای بعد از من بدنیا میآیند عرض ادب نمایم و گرمترین سلامهایم را تقدیم ایشان کنم.

آیندگان و فردائیان به یقین جزء به جزء و لحظه به لحظه حوادث دوران ما را در لابه لای روزنامهها، مجلات، کتب و عکس و تصاویر ضبط شده جستجو خواهند نمود تا به رازهای گفته و ناگفته و حتی لایه های پنهان پی ببرند و آنچه را که از مطالعات خویش کسب کردهاند در جمع دیگر محققین به کنکاش و نتایج و دانستهها و کشفیات خود را انتشار خواهند داد و میدانم که نسل اول انقلاب را ستایش خواهند نمود.

چند نفری معدود در پایان جنگ بعد از غوغای میگهای عراقی و پارس کردن تفنگهای صدامی به نسل اول لقب «سوخته» دادند نسل سوخته خطابمان کردند و خود را نجات دهنده این نسل دانستند تا شاید از این رهگذر برسند قدرت و ثروت برسند و این لقب ننگینترین و بیشرمترین ناسزایی بود که از دهان آنها میشنیدیم. ما نسل اول انقلاب سوخته نبودیم بلکه «ساخته» بودیم. ستونهای انقلاب عظیمی را بنا نهادیم و هر روز و هر لحظه اش را با خون و گوشت و پوست و استخوان خویش محکمتر و محکم تر کردیم آن روزگارانی که دو ابر قدرت شرق و غرب ملتهای عالم را به دو بخش مساوی بین خود تقسیم کرده و از کاخهای پر زرق و برق و مرموز خویش بر افکار، جان و مال و ناموس و نیز ثروتهای بیکرانشان فرمانروایی میکردند و هر چندگاه با یورش به کشوری و کشت و کشتار در دلها بذر وحشت و نفاق میافکندند. ما پیروز شدیم با یاری الله ... بر همه قدرتهای اهریمنی با کالبدها در برابر شنی تانکها و گلولههای دوشکا ... میادین مین و همه ابزارهای آتشین و دسیسههای پنهان و آشکار... هلا آی آیندگان با انصاف که ما در میان شما نیستیم...

آیا ما نسل سوخته بودیم؟ آیا باید تن به ذلت و خواری دشمن میدادیم و کشور خود را که در عمیق ترین نقاط تاریخ و ریشه دار است تنها میگذاشتیم؟ آیا باید ننگ و پیمان گلستان و ترکمن چای و سایر عهدنامههای ننگین و شرم آور را که توسط سلاطین عیاش و بزدل که جهان پیرامون شان را فراتر از حرمسراها نمیدیدند با عهدنامهای فضاحت بار ننگ دیگری به دوش میگرفتیم؟ ما نه تنها ذرهای از خاک و دیارمان را از دست ندادیم بلکه هراسی بینهایت در اعماق قلوب دشمن غرس کردیم که تا ابد بر دلهایشان سنگینی میکند وحشتی را که در چشمانشان نشاندیم هرگز زدودنی نیست باشد تا ارواح ما شاهد باشد شما چه میکنید؟ آیا ادامه دهنده راه ما خواهد بود؟ آیا بر هول و هراس دشمنان این کهن مرزوبوم اسلامی افزوده خواهد کرد ما ماموریت خویش را بپایان رساندیم ولی ادامه ما فرا روی شماست.

دل نوشتههای ما امروزه برای هیچکدام از جوانان که نه انقلاب را دیدند و نه جنگ را، باور کردنی نیست یک بار خاطراتم از جنگ را برای چند نفر تعریف کردم آنقدر برایشان باور نکردنی بود از خنده اشک در چشمانشان حلقه زد وقتی می«فتم بسیاری از رزمندهها از شدت گرسنگی در میان کوههای سربه فلک کشیده علف می خوردند برایشان یاوه سرایی جلوه میکرد مصمم گشتم از هیچ چیز از هیچ خاطره جنگی با کسی نگویم و ننویسیم حتی به تمامی فراخوانها پاسخی ندادم چون همانگونه که در سطور اول نوشتم هیچکاری نکرده بودم و دوم اینکه میپنداشتم برای کسی باور نکردنی و دروغگویی و اغراق آمیز جلوه نماید حتی برای فرزندانم نیز هیچ چیز نگفتم و اگر هم این صفحات را خط خطی کردم بنابر اصرار فرزند کوچکم آرش بود که دستی بر ادبیات دارد. البته حوزه عملیات ادبی من داستان نویسی بود نه خاطره نویسی این دو مجزای هم و خیلی دور از یکدیگرند مثل فنون شعر، که تشکیل شده از شعر کهن و نو، نیمایی، سپید و رباعی و دو بیتی و غزل ... در داستان نویسی نویسنده مختار است واقعه کوچکی را به هر اندازه که دلش خواست پیچ و تاب دهد حال این حادثه عینیت داشته باشد یا خالق ذهن نویسنده، به شکل باورپذیری در ذهن مخاطب رسوب مینماید ولی در خاطره نویسی این باورپذیری به شکل سخت و محکم چون کوهی فولادین در برابر خواننده جلوه می نماید. بخصوص حوادث جنگ ودفاع مقدس، از سویی دیگر اغلب رزمندگان، خود نویسنده نیستند و در حکم راوی عمل میکنند و باید این توقع را داشت که بعلت اینکه خود دستی در کتابت ندارند آن احساس عمیق را که خویشتن خویش دارند نویسنده وتنظیم کننده خاطره نمی تواند داشته باشد چون خود رزمنده نبوده و در هیایوی جنگ و فشنگ و تانک نبودند احساس غم واندوه و شادی و زخم و ترکش را نمی نمایند وگرنه تاثیرگذارتر وعمیق تر می نوشتند. هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند حال که این کاغذ و ورق پاره های سپید را به اصرار و ابرام خانواده ام بخصوص فرزند کوچکم که دستی در نگارش و تحقیق دارد خط نشان می کنم حسی غریب و غمگینی دارم و این احساس را در تک تک سلولهای وجودم درک می کنم و ندایی از درونم برمی خیزد که بنویس ... بنویس تا رخساره در نقاب خاک نکشیده. خاطرات دوران انقلاب و جنگ شاید برای نسل امروز چندان جذاب و گیرا نباشد ولی همانگونه که در آغاز سخن گفتم که یقین مورد توجه آیندگانی قرار خواهد گرفت که دهها سال و شاید صدها سال بعد بدنیا خواهند آمد آنها هستند که به قضاوت خواهند نشست و هدف از گردآورندگان خاطرات رزمندگان همین است و بس. خاطراتم را باید قبل از انقلاب آغاز نمایم آن دورانی که وحشت و هراس در دل بیشتر افراد کشور جای گرفته بود و انسان دوران حکومت ضحاک مار دوش افسانه ای و حکومت امویان و عباسیان را در اعماق قلب لمس می نمود. بیشتر دوستان و اقوامی را می شناختم که حتی از کوچکترین انتقادی از حکومت وقت یعنی شاه در خلوتشان هراس داشتند.

حوادث سال 42 خرداد اولین جرقه آشنایی من با زمینه های انقلاب اندیشی بود اگر اشتباه نکرده باشم کلاس اول ابتدایی بودم دبستان حزین لاهیجی که خود شاعری معروف از گیلان بود نجوای قیام سال 42 به رهبری امام خمینی و تبعید ایشان به ترکیه وآنگاه به عراق و کشته شدن صدها تن دراعتراض به این تبعید درخانواده شنیده می شد و برای اولین بار عکس از آیت الله خمینی در روزنامه ها درج شده بود چهره ایشان رادیدم نمی دانم چه عاملی باعث شد تا در نگاهش از ورای آن عکس سیاه و سفید که سوار بر خودرویی بود موجی از محبت و صلابت حس کنم، انگار به چشمانم خیره شده بود و این نگاه تا اعماق قلب و روحم نفوذ کرد. این سرآغازی بود که من در افکار کوچکم به تفکر درباره پیرامون خود بپردازم و با دقت اوضاع جهان کوچکم را به چالش بکشم احساسی نفرت انگیز از رژیم پهلوی در دلم کاشته شد که پاسخی برای آن نمی یافتم. بزرگتر شدم به خواندن کتب بخصوص کتب چاپ قدیمی از نویسندگان گذشته علاقمند شدم و عضو کتابخانه ملی رشت شدم و بیشتر اوقات فراغتم را به مطالعه چاپ های قدیمی سپری می کردم چون کمتر دچار سانسور و ویرایش ساواک قرار گرفته بود آن ها هم به دلیل اینکه سالها از چاپ آن می گذشت و ساواک هنوز به قدرت و تاخت و تاز زمان ما نرسیده بود. کتاب های نویسنده ومحقق آن دوران حکیمی برایم جالب تر بود. سرکوب و خفقان محمدرضا شاه هر روز شدیدتر می شد و جوانان و افراد بسیاری با عقاید گوناگون بدست کمیته مشترک شربانی و ساواک در مسلخ و شکنجه گاه های ساواک به رهبری پرویز ثابتی کشته می شدند و بسیاری از مبارزان به اصطلاح انقلابی دست دوستی به سمت دربار دراز کردند و از سرکوب گران ساواک وحشی تر شدند. سالهای 53 و 54 از طریق رادیو میهن پرستان که از عراق پخش می شد با اخبار وفعالیت های گروه های مبارز آشنا شدم و هر روز ساعت 30/13 به این رادیو گوش می کردم دو سازمان در ایران فعالیت می کرد سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریک های فدایی خلق. عجیب اینکه هر دو سازمان بعد از پیروزی انقلاب بر ضد خلق شوریدند به ترور وانفجار و سرقت اموال مردم و دولتی دست زدند. از این دو سازمان، سازمان مجاهدین خلق به علت اسلامی بودن مورد توجه من قرار گرفت مایل بودم راهی پیدا نمایم تا با این گروه مرتبط شوم باید اقرار کنم علاقه و اشتیاق من به اسلام دو جهت داشت یک جهت سازمان مجاهدین خلق بود و دیگری مجله ای بود بنام مکتب اسلام از انتشارات حوزه علیه قم و یا وابسته به این حوزه.

اما خبری شوک آور مرا بخود آورد بگونه ای که نمی توانستم باور کنم و به کلی از هم پاشیده شدم. سازمان مجاهدین خلق با کودتای درون گروهی از عقاید مارکسیستی دفاع کرده و اسلام را فاقد پویایی و وجه انقلابی دانسته و دو تن از افراد خود را که از تاثیرگذاران و مرکزیت سازمان بنام های صمدیه لباف را که زخمی شده بود به ساواک لو داده و باعث کشته شدن او شده بود فقط به این گناه که در مقابل آنان مقاومت کرده بودند و تقی شهرام که بعداز انقلاب دادگاهی شد و اعدام گردید مسبب این حوادث دردناک بود گرچه پنداشتم این هم از حقه های ساواک است اما با پخش اعلامیه آنها از رادیو میهن پرستان همه چیز برایم آشکار شد.

انقلاب که به پیروزی رسید عده ای که حتی درخلوتشان از کوچکترین انتقادی بر رژیم شاه می هراسیدند یکشبه مجاهد، چریک، مأئوئیست و عده ای نیز شدیدا مذهبی شدند که اعمال آنها به زد وخورد در خیابان ها و کوچه و پس کوچه با چماق و چماق کشی و چاقو و قداره کشی با یکدیگر ختم می شد اما آتش تند و سوزان این گروه دیری نپایید و به خاموشی مطلق گرایید و نهایتا به بی تفاوتی نسبت به آرمان های مقدس جمهوری اسلامی  منجر گشت.

اما گروهی به باورهایشان پابند ماندند چه حق چه باطل. سازمان مجاهدین خلق و سازمان فدایی خلق به آشوب و توطئه وهم داستانی با استکبار جهانی مشغول شدند و ستون پنجم آنان در داخل کشور شدند که هنوز هم بر این باور غلط و سراسر اشتباه خویش استوارند اما گروهی هم از آغاز پیروزی تاکنون چه درنگ و چه در صلح یار و یاور انقلاب ماندند و هنوز هم هستند آتش عشق را آن به جان خرد که فرهاد کوه کن باشد و جان خویش را در محراب و سجاده وطن اسلامی نثار نماید.

قبل از آغاز رسمی جنگ فضا، فضایی با بوی دود و بوی باروت بود و اخبار رسیده از مرزهای ایران و عراق و درگیری های گاه و بیگاه مرزی ما را به شروع جنگ مشکوک تر می نمود در حالیکه از همه نقاط ایران اخبار و حوادث درگیری گروهک ها بخصوص نقاط نزدیک به مرز جانمان را فشرده تر می کرد و سرانجام جنگ مهیب و هولناک توسط صدام جنگ سالار و خونریز یا به عبارتی دیوانه قادسیه آغاز شد و مضحک ترین سخنان را از زبان شیوخ جزیره نشین خلیج فارس شنیده می شد که ضمن تبریک و تهنیت به دیوانه قادسیه و کمک مالی به او استدعا می کردند که صدام سهم آنها را از خاک وطن عزیز ایران ما کنار بگذارد و برای پیروزیهای اولیه صدام که غافلگیرانه بود به رقص شمشیر در کاخ هایشان پرداختند رقصی که به رقص مرگ صدام در بالای دار مجازات ختم گشت.

نظیر جنگ لحظات بسیار غمگینی برایم رقم زد که سنگینی و اندوه وملال آن هنوز تمامی جسم و روحم را در هم می فشارد آغاز جنگ را آخرین روز شهریور 59 می دانند ولی جنگ از همان روزهایی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید کلید زده شد. نبرد همه جانبه علیه ما از طرف ابر قدرت ها این بار رسما و قهرا به سردمداری و نمایندگی از طرف صدام بر ما تحمیل شد. آن روز بعد از شنیدن حمله جنگنده های عراقی به فرودگاه ها و شهرهای ایران و با تاریک شدن هوا، هیچ چراغی را در کارگاهی که در آن مشغول کار نجاری بودم روشن نکردم و در تاریکی مطلق با اندوهی گران که سرا پایم را می فشرد تنهای تنها ماندم فقط چند دقیقه ای بعد از خبر جنگ به خیایان رفتم و خلوتی و سکوت و دکان های بسته فشار روحی ام را افزایش داد مابقی آن شب در اندیشه های پریشان و کابوس وار گذشت اما فرداهای بعد با بسیج مردمی جوانان ومیان سالان و حتی پیرمردان مسلح شده تا در جبهه های جنگ به وسعت 1200 کیلومتر و بهتر بنویسم به وسعت و پهنای تمامی جهان استکبار صف آرایی کنند در اینجا لازم می دانم که از فرماندهان و خلبانان تیر پرواز ارتش بخصوص هوا نیرو تشکرهای بی پایان و خالصانه ترین سپاسهایم را نثارشان کنم که شجاعتشان و جنگ دلیرانه شان هنوز از خاطرم محو نشده و بدهکار آن بوسه ای هستم که باید بر دستهایشان بزنم. من مدیون همه آنانی می باشم که زرمندگان را یاری نمودند ودلواپس و نگران ما رزمندگان بودند.

باید برای ادای دین بیشتر از جانب خود تلاش نمایم تا جزء جزء ایامی را که در جبهه و انقلاب بودم بیاد آورم و ثبت و ضبط نمایم شاید مقبول خدای یگانه و آفریننده کهکشان ها افتد که دیدگان مرا با ستارگان درخشانش در شبهای تاریک خطوط مقدم نوازش   می داد. ستارگان دب اکبر و دب اصغر و ستاره زهره که پر نورتر از همیشه بود و مرا از تماشایشان  سیر نمی کرد.

دومین گروهی بودیم که از گیلان به سمت جبهه های جنگ روان شدیم گروه اول که چند روزی از اعزامشان نگذشته بود به علت حمله غافلگیرانه دشمن و نام آشنایی با خطوط مقدم همگی به شهادت رسیدند ولی این حادثه ناگوار کوچکترین خللی در اراده هایمان بوجود نیاورد و در میان بدرقه پرشکوه مردم رشت از مرکز سپاه به جبهه اعزام شدیم که صد البته با آموزش فشرده جنگ های چریکی بخصوص جنگ های کوهستان، خیابانی و جنگل آشنا شده و با انواع سلاح های سبک آشنا شده بودیم ولی با خودروها و سلاح های سنگین از قبیل تانک و ضد هوایی و پی ام بی که خودرو زرهی نفربر بود آشنایی نداشتیم ولی بزودی رزمنده های بسیجی و سپاه  به طور خودآموز و تجربی کارکردن با آن ابزارها را آموختند و به سایرین منتقل نمودند.  

از تانک که حرف زدم بخاطر دارم زمانی که در آتش شاه به عنوان سرباز وظیفه در پادگان مرند در آذربایجان شرقی خدمت می کردم در وسط میدان میان درخت ها و بوته ها تانکی از نوع چیفتن گذاشته بودند که هر روز یک گروهبان آمریکایی با کهنه ای آنرا پاک میکرد و افسران ارتش به او سلام نظامی می دادند افسر وظیفه ای که مسوول گروهان ما بود و بارکن 2 ارتش که مسوولیت اطلاعات ارتش شاه بود به آن گروهبان آمریکایی سلام نظامی می کرد و اگر آمریکایی متوجه اش نمی شد آنقدر منتظر می ماند تا نگاه او به نگاهش آن هم از دور بیفتد تا سلام نظامی دهد و به ما نهیب می زد که نباید به سمت او نگاه کنیم از این بی شرمی افسر وظیفه لجم گرفته بود و بالاخره بهانه ای پیدا کردم و چند کلمه ای حرف نثارش کردم و عجیب اینکه در میان تعجب هم خدمتی هایم هیچ حرفی نزد بهت آلود از من دور شد نام خانوادگی آن افسر را هنوز بخاطر دارم در حالیکه هیچ گاه اسامی کسی را نمی توانم برای همیشه حفظ نمایم. بگذریم واز مقوله جنگ به حاشیه نپردازم. روز اعزام جمعه بود و بعد از خواندن نماز جمعه اتوبوس حرکت کردند ازدحام جمعیت بقدری بود که کم مانده بود جا بمانم.

در گذر از جاده های زیبای شمال و مناظر دلپذیر و سرسبز اطراف جاده همه چیز رویایی جلوه می نمود و جنگل های اطراف و کوه ها وتپه های پر درخت پر ابهت بپا ایستاده بودند و با وداع خاصی محو تماشایشان بودم واتوبوس به سرعت بدون ایست بازرسی پلیس راه پیش می رفت گهگاهی هم احشامی را می دیدم که بی توجه به آنچه دراطرافشان می گذرد مشغول چرا بودند در سکوت شب پاییزی تهران با تاریکی مطلق  اش تلاش می کرد تا از تیررس دندانهای خون آلود هواپیماهای صدامی درامان بماند نمی توانستم به کدام پادگان می برند دلهای پر طپش ما را. شاید یکسره به جبهه می رفتیم که راز آن بر ما معلوم نبود در نهایت چند سرباز که بسختی در سیاهی شب مشخص بودند دروازه بزرگی را بر روی ما گشودند واتوبوس دقایقی بعد ایستاد و ما پیاده شدیم.

اینجا پادگان امام حسین بود. در اتاق هایی تقسیم شدیم و صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدیم و به جماعت اقامه بستیم گیسوان طلایی و زرین خورشید که از فراز درختان، روی پادگان پخش شده بود جمعیت انبوهی را دیدم که از تمامی سنین با شتاب در رفت و آمد بودند عکاسان برای صدور کارت شناسایی به تندی تمام، عکس انفرادی می گرفتند و کارت ها به سرعت هر چه تمام بدستمان رسید هنوز مقصد نهایی مشخص نبود باید ستاد جنگ، نیروها را تقسیم می کرد. کجا باید می رفتیم؟ هیچ کس نمی دانست تا روز دوم در بامدادی روشن و صاف و بدون ابر دستور حرکت صادر شد ولی همچنان مقصد معلوم بود با توقف اتوبوس ها در پادگان نیروی هوایی شبی را گذراندیم ولی راز مقصد فاش نشد و نیمه های شب توسط همافران مهربان و دوست داشتنی با غذایی اندک آن هم به علت آماده نبودن آشپزخانه پذیرایی شدیم وخوابیدیم.

صبح بیدارمان کردند. مقصد اهواز بود. ساعتی به دلیل وضعیت قرمز در محوطه باند فرودگاه که چند هواپیمای سی صد و سی آماده پرواز بودند نشستیم و روحانی برایمان سخنرانی کرد و گفت اگر هدف شما بهشت است برگردید اگر اسیر شدید برای رهایی از شکنجه به امام و انقلاب بخواهید توهین کنید برگردید هدف شما باید دفاع از انقلاب و میهن اسلامی باشد اگر این تفکر را داشته باشید و پای متجاوزین به این مرز و بوم را بشکنید و به شهادت برسید بهشت جایگاه شما خواهد بود به گفته یکی از نظامیان کهنه کار و آگاه ارزش سرباز دشمن از ارزش یک تانک بیشتر است چون تانک نیاز به سرباز دارد تا آن را بحرکت درآورد.

چفیه ام را بو کشیدم تا بار دیگر عطری را که امام برایمان فرستاده بود استشمام کنم در بزرگ هواپیما از انتهای دم باز شد و ما بر روی بندهایی که بصورت نیمکت در دو طرف هواپیما بسته شده بود نشستیم و با سوار شدن آخرین گروه در بسته و لحظاتی بعد شهر در زیر پایمان بود و آسمان بالای سرمان. هواپیما اوج می گرفت و پیش می رفت نگرانی و تشویش از حوادثی که پیش روی ما ممکن بود رخ دهد در چهره ها بوضوح مشاهده می شد و به سفارش امام که قبل از اعزام توسط پیکی به ما رسیده بود برای آرامش قلب به خواندن آیات کوتاه قرآن مشغول شدم و تاثیر این الفاظ الهی رادر لحاظ محاصره دشمن بخوبی در تمامی وجودم حس کردم، که در جای خود به شرح آن واقعه خواهم پرداخت.

آفتاب هنوز طلوع نکرده بود که به اهواز رسیدیم. فرودگاهی خلوت که تعداد انگشت شمار روی نیمکت های سالن انتظار نشسته بودند. در گروه های جداگانه سوار بر پشت توتیا به سمت مقر حرکت کردیم.

مغازه ها بسته و خیابان های شهر در خاموشی دلگیری غوطه می خورد و دلم را می فشرد قبل از انقلاب سفری به اهواز داشتم پر شور و با مردمی خونگرم و مهربان روبرو شده بودم ولی امروز چهره های غمگین و افسرده چند رهگذر بچشم می خورد.

گهگاه صدای شلیک توپ و رگبار گلوله ها شنیده می شد رزمنده ای از اهالی اهواز را در بین راه سوار کردیم و او تعریف می کرد که ترکش توپی در اطراف شهر سر عابری را از تن جدا کرده بود و خود شاهد این حادثه بود دشمن در هشت کیلومتری اهواز اردو زده بود در مقر به انتظار فردا نشستیم آذوقه ای یافت نمی شد و مشخص بود هنوز از شوک و غافلگیری حمله حزب بعث خارج نشده ایم.

جنگ شهریور ماه شروع شده بود و ماه مهر آنجا بودیم شام و ناهار پیاله ای ماست و چند تکه نان بود و بس. بالاخره نان جبهه قسمتم شده بود شکر.

برخلاف انتظار زودتر از موعد مقرر با اتوبوسی که سرتا پایش با آب و گل استتار شده و فقط شیشه های جلو کمی به تمیزی می زد عازم خط مقدم گشتیم، سوسنگرد... شهری که مظلومترین شهر ایران بود در آن زمان ... شهری که بعدها از آن و جلوگیری از سقوطش بنام سوسنگرد ... یادتان جاودان و نامتان پایدار ... در بین راه در مسیر جاده سوسنگرد ـ اهواز اولین گلوله توپ در سمت چپ اتوبوس البته کمی دورتر منفجر شد و این انفجار به قول بچه ها خوش آمدگویی صدام بود.

 در طول مسیر به سمت سوسنگرد شلیک گلوله های خمپاره و توپ ادامه داشت مشخص بود که دشمن بعثی برای جلوگیری از تردد رزمنده ها جاده را به گلوله بسته بود و اتوبوس با سرعت حرکت می کرد و به سوسنگرد که رسیدم اوضاع کمی آرام تر شد از شدت آتشبازی در داخل شهر خبری نبود. ورزشگاه سوسنگرد مقر ما شد شروع کردیم به کندن سنگر در کنار دیوارهای ورزشگاه و چمن ورزشگاه روبروی ما بود جایی که باید محل بازی فوتبال بود اما شده بود هدف شلیک توپ های آتشین با ترکش های تیز و چند پاره و گدازین روحم از این نامردمی آزرده شد و اشک در چشمانم حلقه زد اما سرازیرش نکردم چون فکر کردم همرزمانم آن را دلیل ترس بدانند. سنگر با غروب آفتاب، محراب و سجده گاه می شد آسمان پر ستاره نبود تا این شب غم افزایم را ستاره باران کند در خلوت خویش با خدای کهکشان راز و نیاز کردم و از خدای متعال خواستم تا مملکت ما را در پناه خود بگیرد و ما را سربلند نماید جهان استکبار در آن سوی مرزها به صف ایستاده بود درست روبروی ما ... در آنسوی کرخه ... در دشت آزادگان و ما جز خدای بزرگ یاوری نداشتیم. شبهای خوزستان سرد میشد و ما چفیه هایمان را دور سرمان پیچیدیم. قضیه این دستمال همه کاره داستان غریبی دارد و در پاسخ یکی از همراهان حجت الاسلام ناطق نوری که به اتفاق دکتر سروش که بعدها این دکتر دگر اندیش شد و قرآن را زاییده تفکر پیامبر اسلام دانست و داستان سرایی پنداشت پاسخ گفتم. چفیه. روزها ما را از گرمای خورشید محافظت می کند و شب ها از سرمای دشت ـ سفره ما می شود. ملحفه ها نیز هست به حوله هم تبدیل می شود. می توانیم در شبیخون ها و حرکت آرام بسمت دشمن، تجهیزاتمان را با آن محکم ببندیم برای زخم بندی هم مناسب است صورتمان را با آن می پوشانیم. اینگونه شد که چفیه این دستمال چند منظوره تبدیل به نماد جنگ و جهاد و دفاع مقدس شد و چفیه کفن خیلی از رزمنده ها شد تا تن عزیزشان را در جایی که هنوز آشکار نگشته در بر بگیرد تا روزی که بیدار باش را اسرافیل بدمد. 

هنوز چشمهایمان از خواب، گرم نشده بود که با صدای غرش توپ های خمسه خمسه و رگبار گلوله های مورب و شلیک خمپاره ها و صدای غره آسای تانک ها خواب را از مژه هایمان ربود فریاد همه اهالی سوسنگرد با بیدار باش بچه های رزمنده به هوا برخاست ما سراسیمه از سنگرها بیرون جهیدیم و بی هدف به این سو و آنسو می دویدیم عرق سردی تمامی تنم را پوشاند و احساس لرزش و سرما                می کردم ما این سوی کرخه بودیم و بعثی ها در آنسو و رود خروشان از میان ما در حال گذر بود این ترس ناگهانی و یکباره و غافلگیرانه مرا بیاد آموزش قبل از اعزام انداخت آن شب پاسداران آموزش دهنده ساعت 9 شب ما را درخوابگاه جمع کردند و دستور دادند تا بخوابیم پوتین ها را درآوردیم و خسته از انواع فراگیری رزمی سریع بخواب عمیقی فرو رفتیم نیمه های شب با هیاهوی هول انگیز و با شلیک گلوله هایی که بعدها دانستیم مشقی بودند از خواب بیدار شدیم بیدار که نه ... وحشت زده از جا پریدیم درتاریکی مطلق تفنگم را در آغوش گرفته بودم ولی پوتین هایم را گم کرده بودم به زحمت آنها را پیدا کردم بیرون دویدیم فکر می کردم عراقی ها حمله کرده اند این اندیشه تا دقایقی در مغزم دوران میکرد سوار کامیونتی شدیم و در بسته شد بی آنکه بتوانیم بیرون را نظاره گر باشیم فقط زمانی خودرو ایستاد و در باز شد خود را در جنگل یافتیم دستور حرکت داده شد به ستون یک  بدنبال هم راه افتادیم و به رودخانه ای عمیق رسیدیم که تنه بزرگ درختی روی آن انداخته بودند فرمان عبور از تنه درخت که بعنوان پل بود داده شد زیر پایم آب خروشان و وحشی و با سرو صدای بسیار جریان داشت اگر کوچکترین لغزشی می کردیم به اعماق رودخانه پرتاب می شدیم و آب سیل آسا ما را با خود می برد با هر زحمتی بود از پل یا همان تنه درخت عبور کردیم و خوشبختانه به کسی آسیب نرسید و امشب این حادثه عینا تکرار شد منتها در واقعیت نه رزمایش. اما این ماجرا تمامی داستان نبود بلکه آغاز ماجرا بود و داستانی شد تا سوسنگرد و حماسه آن جاویدان بماند.

بسرعت موضع گرفتیم و در تاریکی مطلق در شهر و اطراف آن پراکنده شدیم تا درمقابل شبیخون دشمن آماده باشیم آن هم با کمترین سلاح های موجود چند خشاب فشنگ و یک تفنگ ژـ3 و یک نارنجک همراهم بود. این نارنجک را به عنوان ذخیره به کمربندم آویخته بودم تا در صورت احتمال اسارت خود را در میان دشمن منفجر نمایم و همیشه همراهم بود حتی در خواب یک بار به طور ناگهانی متوجه شدم که پین ضامن تا انتها بیرون آمده و فقط به بندی بسته است چون نمی دانستم باید انتهای دو شاخه پین نارنجک را تاکنم. حمله ای صورت نگرفت و شلیک توپ های دشمن صرفا سرای آشفته نمودن مردم شهر و شاید ارزیابی نیروهای ما بود.

با دمیدن آفتاب و روشن شدن دیوارها از تابش خورشید همه چیز آرام شد اما این آرامش قبل از طوفان بود آن هم طوفانی سهمگین. در مدرسه ای مستقر شدیم نیمکت های چوبی غمگین و افسرده بنظر می رسید و دلم برای هیاهوی بچه ها و زنگ مدرسه تنگ شده بود درخت خرمایی در وسط حیاط برگهایش را چون گیسوان کودکان روستایی آویخته بود در آن سمت مدرسه ورزشگاه سرپوشیده ای بود که دیوار عریض و بلندش بر اثر شلیک گلوله تانک به صورت دایره سوراخ شده بود.

چند روزی در مدرسه به انتظار ماموریت بسر بردیم تا اینکه به دو گروه تقسیم شدیم. گروه اول در شهر ماند و گروه دوم در خارج شهر بین جاده اهواز ـ سوسنگرد در روستایی بنام گل بهار مستقر شد و من در گروه دوم بودم. روستای گل بهار از جاده اصلی فاصله داشت حدود دو کیلومتری جاده و ما باز هم در مدرسه ای به همین نام اتراق کرده بودیم که برای در امان ماندن از گلوله های توپ و تانک در زیر پلی با سقف کوتاه پناه گرفتیم.

روزهای گرم خوزستان  بود و ما در اطراف قدم می زدیم و با تماشای تجهیزات دشمن که یکبار توسط دکتر چمران در آغاز جنگ با عملیات برق آسا منهدم شده بودند خودمان را سرگرم می کردیم عراقی ها حتی با کامیون، نوشابه به منطقه آورده بودند وشیشه های شکسته بطری ها همه جا پراکنده بود و یک تانک عراقی از کار افتاده که لوله آن به سمت دشمن قرار داشت هر چند یکبار توسط خمپاره های عراقی مورد هدف قرار می گرفت و لوله آن را به اطراف می چرخاند عراقی ها به پندار خود تانک را متعلق به ایران می دانستند و گلوله های خود را هدر می دادند و این موضوع تا چندین روز مایه تفریح و خنده ما می شد. قبل از استقرار ما سوسنگرد توسط عراقی ها اشغال شده بود و نام آن را خفاحیه گذاشته بودند و از بین بعضی از اهالی خائن که همه جا یافت می شوند شهردار، فرماندار و بخشدار انتخاب کرده و حمایتشان می کردند بعد از تصرف دوباره شهر توسط دکتر چمران و رزمندگان جنگ های نامنظم همه آنان توسط آیت الله خلخالی محاکمه و تیرباران شدند و یکی از رزمندگان که عضو هلال احمر بود برایم تعریف کرد قبل از حمله بعثی ها به ایران سیل مهیبی سوسنگرد را در نوردید و ما که برای کمک اعزام شده بودیم در زیر آوارها به انبارهای مهمات و سلاح های بسیاری دست یافتیم گویا صدام عده ای از مزدوران داخلی را به این سلاح ها مجهز نموده بود که سیل باعث کشف این مهمات شده بود و روستای گل بهار نام زیبایی داشت و غنوده در دشت آزادگان، دشتی که تا کیلومترها در افق دویده بود و ما در این روستای خالی از سکنه بیتوته کردیم فاصله ما با دشمن سه کیلومتر بود و خاکریزهایی که تانک های عراقی پشت آن قرار گرفته بودند با چشم غیر مسلح هم دیده می شد تنورهای خاموش و وسایل خانه که رها شده بودند از سکوت جانسوز جالیزها و مزارع اشک در چشمان حلقه زد و گذشته روستا در مقابل دیدگانم مجسم شد کودکانی که با شور و ذوق به سمت دبستان حرکت می کردند و زنانی که شیر   می دوشیدند و مردانی که در مزارع و جالیزها مشغول کار بودند و آفتاب روزی دلگشا و مفرحی را نوید می داد و چوپانی که گله های گوسفند را در امتداد افق به حرکت درآورده بود حتی صدای زنگوله های بز گله که در نوک رمه حرکت می کرد بگوشم می رسید.

شب چادر سیاهش را روی دشت کشید و از سوراخ های ریز آن نور ستارگان به بیرون می تراوید ولی شبی بود که آغاز نبردی شد که جاویدان ماند. بیرون از ده کمی دورتر از خانه های روستا مشغول گشت زنی بودم که صدایی مشکوک به گوشم رسید، صدای افتادن تفنگی روی زمین، با شتاب خود را به بچه ها رساندم و با دو نفر تا عمق تاریکی پیش رفتیم در حالیکه هر بار دو نفر از ما نفر سوم را بصورت زیگزاک حمایت  می کردیم. احتمالا گشتی ها و گروه شناسایی دشمن بود که پیش آمده بودند تا منطقه را شناسایی کنند ولی از درگیری منع گشته بودند این را بعدها دانستم.

شب سپری می شد اما دلهره ای عجیب و تشویشی غریب در دلمان رخنه کرده بود که عامل آنرا هیچکدام نمی دانستیم شب را با کندن سنگر گذراندیم و تا صبح خواب به چشمانمان راه نیافت تا اینکه با اولین روشنایی و سپیده دمان شلیک های پیاپی توپ های خمسه خمسه و خمپاره دشمن شروع شد من در سنگری جا گرفتم که فقط به اندازه تنم جا داشت درست مثل یک چاه اما کم عمق. نماز را با تیمم به همان حال خواندم آیا این گودال آرامگاه ابدی من خواهد شد و روزی بر حسب اتفاق استخوان هایم توسط اهالی روستای زیبای گل بهار کشف خواهد شد؟ شلیک ها متوقف شد ولی پرواز چرخبال های دشمن آغاز گردید و با شلیک پی درپی مسلسل و پرتاب موشک به پشت سرمان جایی که نیروهای خودی درمحور سوسنگرد ـ اهواز سنگر گرفته بودند پیش می رفتند مشخص بود که قصد دارند راه ارتباطی اهواز ـ سوسنگرد را قطع کنند اگر این حادثه روی می داد سوسنگرد جدا  می شد و تمامی رزمندگان مستقر در آن قتل عام می شدند و راه کمکی برایشان نمی ماند.

جالیزی که حدود نیم متر عمق داشت با همراهی بچه هایی از دزفول و اندیمشک کمین گاه ما شد در حالی که چرخبال های دشمن از فاصله دو کیلومتری ما شاید هم کمتر در ارتفاع پایین پرواز می کردند و به علت استتار خوب ما، متوجه نشدند. تانک های دشمن نیز به همین فاصله از سمت راست به سوی نیروهای خودی در حرکت بودند و مرتب شلیک می کردند رگبار گلوله از بالای سرما عبور می کرد که به حلق یکی از بچه های دزفول یا اندیمشک اصابت کرد و به شهادت رسید.

یکی از بچه ها رادیو داشت، محرم بود که مصادف می شد با آبان ماه و عاشورا صدای نوحه و سینه زنی که از رادیو پخش می شد به ما نیروی مضاعف می داد بخصوص که عاشورا هم بود. تصمیم گرفتیم وهم قسم شدیم هیچ کس به سمت دشمن شلیک نکند چون از کمین ما آگاه می شدند بگذار بیایند آنگاه به میانشان خواهیم افتاد و تا پای جان می جنگیم این بود اراده ما من مرتب آیات کوتاه قرآن را تلاوت می کردم و آرامشی ملکوتی و احساسی شیرین داشتم آخرین روز عمرت فرا رسیده و باید با این دنیای زیبا وداع کنی و دقایقی دیگر پیکرت بر زمین خواهد افتاد و زیر شنی های تانک های عراقی له خواهی شد پس مردانه بجنگ. این جملات را دائم زیرلب زمزمه می کردم فرمان رسید عقب نشینی کنید اما بر سر جای خود ایستادیم و پیغام دادیم ما آمده ایم به پیش برویم نه اینکه عقب نشینی کنیم بار دیگر با بیسیم خبر دادند باید به عقب برگردید ما به شما در جای دیگر نیاز داریم این فرمان، فرمان امام است سریعا برگردید و بناچار عقب نشستیم در میان گلوله باران که مرتب از اطرافمان می گذشت و مجبور شدیم بیش از دو کیلومتر نشسته به سمت یاران خود به پشت سرمان حرکت کنیم با کوله باری از گلوله های آر پی جی و تفنگ ژ-3 و خشک های فشنگ و ادامه راه آنهم به حالت نشسته روی دو کف پا توان و نیروی مرا سلب کرده بود.

این لحظه که مشغول نوشتن خاطراتم می باشم صحنه ها چنان در مقابل چشمانم رژه می روند که انگار هنوز در میان آن معرکه و هیاهو دست و پا می زنم و نشسته راه می روم. امیدم چندان برای زنده ماندن روشن نبود نمی خواستم از پشت گلوله بخورم ولی مجبور بودم از فرمان اطاعت کنم ناگهان چرخبال های هوا نیروز در آسمان پدیدار شد آنوقت از جا بلند شدیم و با دست مرتب علامت دادیم که خودی هستیم. چرخبال های عراقی با  دیدن نیروی هوایی ما بسرعت گریختند اما این قهرمانان جان بر کف که از شهامتشان مبهوت و سرگشته شده بودم تا عمق دشمن تا انتهای افق پیش رفتند و چنان آتشی برپا نمودند که دود آن تا کیلومترها سر به آسمان سائید به محض رسیدن به جاده سوسنگرد وقتی به روستای گل بهار نگاهی انداختم یک تانک عراقی از سمت راست و یکی از چپ واردمیدانی شد که شب قبل در آن سنگر کنده بودیم صدام عین ریگ تانگ خرج می کرد. لوله های تانک به سمت ما دونفر که در خط الراس جاده حرکت می کردیم برگشت و شلیک شد گلوله ها به پشت سرمان در میان دشت فرود آمد و خمپاره پشت خمپاره متوجه اشتباهمان شدیم و خود را به درون نهر خشکیده ای که روستائیان برای آبیاری مزارع استفاده می کردند انداختیم و بی توجه به بوته های خار دار، که تیز و بران و جرار که به تنهان فرو می رفت به سمت نیروهای خودی پیش رفتیم با این اقدام از حجم آتش خمپاره دشمن کاسته شد و ما به سلامت به نیروهای خودی که چند کیلومتر آنسوتر صف آرایی کرده بودند و سخت مشغول تیراندازی بودند رسیدیم. جنگ به اوج خود رسیده بود هر غروب که خورشید در حال غروب بود و شعاع آن به چشمانمان می تابید و مانع دید کافی می شد حمله دشمن شدت می گرفت و پیش می آمد ولی شکست خورده به عقب بر می گشت و در دشت آزادگان در سرزمین ایران پاک بخواب می رفت اما به یقین کابوس های هراس انگیزی آشفته حالشان می کرد.

صبح یکی از روزها که حمله عراقی ها به اوج رسیده بود یک فرزند چرخبال عراقی در مقابل چشمانمان هدف قرار گرفت و منجر شد و با دوربین غنیمتی مادون قرمز که قابل دید در شب بود بطور اتفاقی خطوط عراقی ها را رصد می کردم که نفر برهای دشمن را مشاهده نمودم که ستون یک در حال پیشروی به سمت دروازه سوسنگرد در حرکت بودند فوراً و سراسیمه به سمت خمپاره انداز دویدم و مطلعشان کردم دیده بان بالای دیوار نقطه مورد نظر را با دوربین نظاره گر شد و فرمان شلیک را داد از بس هول شده بودیم ضامن گلوله خمپاره 12 را نمی کشیدیم با تذکر دیده بان و مسوول خمپاره ضامن ها را کشیدم و دورن خمپاره انداز انداختیم زمین زیر پاهایمان می لرزید با چند گلوله پرتابی فریاد الله اکبر رزمنده ها به هوا بلند شد و عراقی ها پا به فرار گذاشتند و منطقه گلوگاه سوسنگرد را ترک کردند. در حالیکه جنگ به شدت ادامه داشت و ارتش صدامی با تمامی توان میکوشید سوسنگرد را محاصره کامل نماید تا راه برای فتح اهواز باز نماید بنی صدر رییس جمهور وقت در رادیو سخنرانی میکرد که سوسنگرد آزاد شده و رزمندگان در سنگرهایشان مشغول خوردن بستنی هستند در حالیکه غذا برای خوردن نداشتیم. منتظر نیروهای تازه نفس و مهمات بودیم اما گویا بنی صدر در اندیشه دیگر بود و هیچ توجهی به تکاپوی مسوولین دلسوز انقلاب نمی کرد تا اینکه بار دیگر امام فرمان یاری و حمله به سوسنگرد را با فرماندهی دکتر چمران صادر نمود. شنیدن این خبر روحیه تازه به تمامی رزمندگان خسته دمید و بزودی چمران در جاده سوسنگرد ـ اهواز نمایان شد. نمیخواستند از ما نیروهای قدیمی به دلیل خستگی در حمله به ارتش تا دندان مسلح عراق استفاده نماید ولی داوطلبانه حاضر گشتیم تا در این پاتک همراه ایشان باشیم چون به اوضاع داخل شهر وخیابان های آن آشنا بودیم مورد موافقت قرار گرفت و حمله بلافاصله از جانب ما آغاز شد چنان توفنده و کوبنده ظاهر شدیم که دشمن تا کیلومترها مجبور به عقب نشینی شد غنایم بسیاری بدست آوردیم از تانک گرفته تا نفربرهای زرهی تانکر آب. نصیب من مقداری کنسرو بادمجان ، پنیر و لوبیا شد و یک کیسه خواب عراقی که هنوز آن را به یادگار حفظ کرده ام. مدخل شهر هنوز گلوله باران می شد، آن هم از فاصله بسیار دور به طرف دروازه شهر حرکت کردیم. به شهر که رسیدیم یکی از داخل سنگر پای درختان شهر سر درآورد و گفت پناه بگیرید. دو نفر از ما داخل چاله تعویض روغن که در ابتدای شهر بود پناه گرفتیم گلوله باران شهر با شدت هر چه تمامتر از هر طرف شروع شد بیشتر آتشباری از آن سوی کرخه که از وسط سوسنگرد عبور می کرد انجام می شد آنقدر گلوله توپ خمسه خمسه و تانک و خمپاره شلیک شده بود که وقتی کمی آرام شد و از چاله تعویض روغن که سنگر ما بحساب می آمد خارج شدیم تمامی سطح خیابان از ترکش و تکه پاره های آهن ها مفروش شده بود. شهر به دو بخش تقسیم شده بود پلی که دو سوی شهر را به هم متصل می کرد از وسط نصف شده بود و پیکر شهدایی در میان پل مشاهده کردیم.

در هنگام استقرار کامل آیت الله خامنه ای که آن زمان نماینده امام خمینی در سپاه و ارتش بودند وارد سوسنگرد شد و در جمع رزمندگان حضور یافت بد نیست این خاطره را هم بنویسم زمانی که بنی صدر قرار بود از محور سوسنگرد و اهواز بازدید کند چند متر آنطرف تر زیر پل مقری ساختند وبالای پل روی جاده سیم خاردار کشیدند من با مشاهده بنی صدر که سوار برخود روی نظامی بود بطرفش دویدم مامور محافظش مانع شد گفتم کارش دارم گفت چه کار داری؟ پاسخ دادم می خواهم رای را که به او داده ام پس بگیرم. این مجادله بین من و محافظ او گویا بگوش بنی صدر رسیده بود چون در خاطراتش در روزنامه انقلاب اسلامی نوشته بود که عده ای آدم می فرستند تا بگویند رای مرا پس بده گرچه این موضوع و اتفاق باعث دلخوری دوستانم در جبهه شده بود چون می پنداشتند من منافق و یادگراندیش هستم بعدها بعد از عزل بنی صدر و فرار او همان دوستان از من عذرخواهی کردند.

در خاتمه لازم است از دوستان و همرزمانم مجید ایزد دوست، پرویز بهارمست ومحمدرضا صلاح کار و رضا دانا که جانشان را فدای اسلام و قرآن و کشور نمودند یادی کنم و آرزو نمایم روحشان قرین رحمت و مغفرت قرار گیرد.


این خاطرات سال 1392 به مناسبت هفته دفاع مقدس، طی شش قسمت در روزنامه گلچین امروز منتشر شده است.

نظرات  (۰)

شما اولین نفری باشید که برای آرش نظر می گذارد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">