نامه شاعرِ خراسانی به آرش شعاع شرق / جلال دامن افشان
مقدمه: مدتها بود که مشغله زندگی و درگیری های شخصی و بی انگیزگی مجالی برای وبلاگ نویسی باقی نگذاشته بود. با این حال باز مطالبی که از خاطرات روزهای "هیجان!"، "دادگاه"، "بازداشت" و "بازجویی های مختلف" قابل و حائز به نوشتن بود را برای ثبت در آلبوم خاطرات، قلمی کرده و گهگاه اگر فرصتی بود به پژوهش میدانی و اسنادی در حوزه گیلانشناسی و محلاتِ زادگاهم پرداختم.
بعد از مدتها، متنی از سوی یک دوستِ هنرمند وشاعر خراسانی به دستم رسید. متنی که خستگیِ یکسال گذشته ام را از بین برد. چرا که با این کار معمای لاینحلی که مدتها ذهن ام را به خود درگیر کرده بود، حل شد. این نامه به من فهماند شاید با عشق، ذوق و تمام وجود برای افرادی بنویسی که در نزدیکی ات زندگی می کنند و آنها بجای نیکی پاسخ ات را با بدی بدهند و خیر ات را ناصواب جلوه دهند! اما هستند افرادی که کیلومتر ها آن سو تر، می بینند و اگر باز هم خلقی نبیند، کسی می بیند و اجر می دهد که از رگ گردن به انسان نزدیکتر است.
با تشکر از دوست خوب و مهربانم "جلال دامن افشان" عزیر که شرمنده محبت اش شده ام. یقیناً لایق و سزاوار اینهمه محبت نبوده و نیستم. عنقریب پاسخ خود، به نامه این دوست خراسانی را در وبلاگ روزنوشت ام منتشر می کنم.
درود آرش عزیز...
از وبلاگ قدیمی که با هم همسایه بودیم و گهگاه پنجره ای سوی هم می گشودیم ماه ها می گذرد(تقریبا دو سال و اندی)
ابتدا تو بی خانه شدی....
سپس من بی خانه شدم....
ابتدا راندند از خانه ات...
سپس مرا از خانه ام...
.
.
.
در این مدت، هر چند ماه یکبار می آمدم به خانه ات اما همیشه چشمانم را نوک شکسته قلمت می خراشید.
در
بخش نظراتش نیز حرفهایی نابخردانه و ناسزاگونه از مردمانی که متوجه این
نبودند که تو بخاطر خودشان در رنج افتاده ای، بیشتر رنجم میداد...
زیرا که "در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را...من درد مشترکم مرا فریاد کن..."
.
.
و خودم از امروز با هزار سختی برگشتم به خانه ام و بک آپ وبلاگم را بارگزاری کرده و کرکره ی مظلومش را بالا کشیدم...
و طبق عادت به دوستان لینک هایم سر زدم..
که این بار در کنار قلم شکسته، آدرسی زده بودی که خرسندم کرد.
لذا آمدم و دیدم این خانه را.
گرچه
که نیک میدانم که نه خانه ی امروز من و نه این خانه ی تو، حتی ذره ای از
خون سرخ قلب های ما و شعاعی از روشنای اندیشه هامان را بازگو نمی کنند.
اما
چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از چه جوییم از گلاب
.
.
پس خوشآمد می گویم و امیدوارم سلامتی ات حفظ شود ای عزیز همراه...
زخم انگشتانت در چشمانم می سوزد..
و درد قلبت در وجدانم می دود...
و آتش کاروان غریب ات تمام سر و جانم را هشیار می کند.
جان گیلانی من!!!
از خراسان سلام ات میکنم...
.
.
بادرود
من فعلا در رنجها غرقه شدم و در انزوا رانده شده ام.
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زین پس ز بلبل سرگذشت.
.
.
برایم لحظه ای اشک بریز جان من.
شاید شعاعی از خورشید نجاتم دهد ازین کنج نمور سرکوب و استضعاف و سیاهی و تباهی.
29 فروردین 1395
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
.
.
.
من نیز به همان غربت که تو دچاری گرفتارم.
برادرم.
روح غریب سهراب من و تو و ما را نصیحت می کند که:
وسیع باش
و تنها
و سر به زیر
و سخت.
که علی گفت:
"صبحگاهان، رهروان شب ستایش می شوند"
.
.
.
خداوند قلم، حافظت باد جان گیلانی من.
یاحق